ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
وی مرغ بهشتی که دهند دانه و آبت
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
که آغوش که شد منزل آسایش و خوابت
از مکافات عمل غافل نشو کاخر بسوخت
پای تا سر شمع ، چون سوخت پر پروانه را
خواب دیدم یک غریبه کودکی را زیر کرد
رفتنت خواب پریشان مرا تعبیر کرد
راز دل با کس نگفتم چون ندارم محرمی
هر که را محرم شمردم ، عاقبت رسوا شدم
راز دل با آب گفتم تا نگوید با کسی
عـاقـبـت ورد زبـان مـاهـی دریــا شــدم
به هر چمن که رسیدی گلی بچین و برو
پای هر گل آنقدر مشین که خار شوی
گر نباشد خار در پهلوی گل
کَس نداند قدر رنگ و بوی گل