خدایــا بــا چــه ســازم ؟
خسته ی راهی درازم
نه فرهادم که مُرد از داغ شیرین
نه ایّــوبـم که بـا دنـیـا بســــازم
دور بــودن از عـزیــزان مشـکــل اســت
امتحان باوفایی در جدایی حاصل است
سبدی هست در اندیشه ی من
که پُر از گــل بدهـم هـدیه به تـو
غافـل از آنـکـه تـو خـود نـابـتـری
یک جهان گل بخورد غبطه به تو
می نویسم نامه و روزی از اینجا میروم
با خیــال او ولـــی تنهــای تنهــا میروم
در جوابم شاید او حتی نگوید کیستی
شایــد او حتی بگــوید لایـق مـن نیستی
می نویسم من که عمری با خیالت زیستم
گاهی از من یاد کن اکنون که دیگر نیستم
هر کس ز خدا می طلبد راحت جانی
من طالب آنم که تو بی غصه بمانی
دلم در حسرت رویت ، همیشه میکند فریاد
به یاد اولین روزی که مهرت در دلم افتاد
کاش میشد با تو بودن را نوشت
تا که زیبا را کشم بر هرچه زشت