من همان قاب تهی خسته و بی تصویرم
کــه بــرای تــو و تــصویــر دلـــم میــمیــرم
شبــــی پرســیدمش با بیــقــراری
که غیر از من کسی را دوست داری ؟؟
دو چشمش از خجالـت آب افــتاد
میـــان گریـــه هــــایــــش گفــــت آری
در جهان هرگز مشو مدیون احساس کسی
تـــا نباشـــــد مهـــرت گروگــان کســـی
بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق
یوسف از دامان پاک خود به زندان رفته است
بس که دیوار دلم کوتاه اســـت
هر که از کوچه تنهایی ما میگذرد
به هوا و هوسی هم که شده
سرکــــی میکشــــد و میگـــــذرد
من به جرم با وفایی اینچنین تنها شدم
چون ندارم همدمی بازیچه ی دلها شدم
وفای اشک را نازم که در شبهای تنهایی
گشاید بغضهایی را که پنهان در گلو دارم