میکند با خویش خود بیگانگی .....
با غریبان اشنایی میکند..............
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه ، مسئله آموز صد مدّرس شد
ماه درخشان چو پنهان شود
شب پره بازیگر میدان شود
بی جهت خود را مرنجان ، از قضا نتوان گریخت
نوش جان باید کنی ، حق در پیاله هر چه ریخت
مدعی خواست که از بیخ کند ریشه ی ما
غافل از آن که خدا هست در اندیشه ی ما
ناسازگاری از فلک آمد وگرنه من
با خاک خوی کرده ام و با خار ساخته ام
دگر ز نرد هستیَم امید برد نیست
که از طاق و جفت ، آنچه مرا بود باخته ام
منظور و مقصدی نشناسد جز جفا
من با یکی نظاره ، جهان را شناخته ام
ما را فکند حادثه ، ورنه هیچگاه
گوهر چو سنگریزه نیفتد به برزنی
ما زخمی ترین ساقه ی این جنگل خشکیم
تیغ و تبری نیست که ما را نشناسد